نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

به دلم افتاد که اين لطف امام زمان است

شهيد حميد ايرامنش

حميد در عمليات فتح المبين، اواخر عمليات مدتي مفقود شد. بعدها از خودش شنيديم که اسير شده. به قول خودش به خاطر قراردادي که با امام زمان داشته، او هم نجاتش داده است. مي گفت: « در اثر برخورد ترکش خمپاره يا آرپي جي مجروح شدم و از هوش رفتم. فردا ظهر ساعت يازده به هوش آمدم و خودم را در محاصره ي ده بيست عراقي ديدم. خود را به مردن زدم و دعا کردم که اي امام زمان، من هر کار کردم، براي رضاي خدا بود و براي اعتلاي دين اسلام، خودت مرا نجات بده. عراقي ها به سوي من آمدند و حتي لگدي هم به من زدند. اما چون فکر کردند مرده ام، رفتند. ده دقيقه بعد دو سرباز عراقي نزديک شدند. باز هم احتياط کردم و خود را به مردن زدم. اما اين دو برادر عراقي با بغض مرا سرباز ( امام ) خميني خطاب کردند و وقتي جيب هايم را گشتند و مهر، قرآن و عکس امام را درآوردند، به صدام فحش دادند و گفتند که اين سرباز علي و محمد است. به دلم افتاد اين لطف امام زمان است و حرکتي کردم که آن ها متوجه شدند زنده هستم. مرا به سنگرشان بردند و غذا دادند. بعضي از عراقيها که فارسي بلد بودند گفتند که به زور آنها را به جبهه آورده اند. دکترشان از ديدن من خيلي ذوق مي کرد و قربان صدقه ام مي رفت و حتي پيش از سربازان عراقي مرا معاينه و پانسمان کرد. تمام تنم پر از ترکش بود و دردناک. مرا سوار تانکي کردند تا به عقب منتقل کنند. اما من از خدا خواسته بودم شهيد بشوم اما اسير نشوم. براي همين در يک لحظه وقتي خدمه ي تانک پياده شدند و ديدم کسي دور و بر تانک نيست، از فرصت استفاده کردم و کمي سينه خيز و کمي به حالت دو به سمت سنگرهاي خودي آمدم. وقتي بچّه ها را ديدم، سر به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم. مرا با هلي کوپتر به بيمارستان اهواز منتقل کردند. » (1)

به کسي نگوييد شهيد شده ام!

شهيد اکبر محمد حسيني

خاطره ي ديگري دارم از فداکاري يکي از برادرها به نام اکبر محمد حسيني. بهترين فرمانده ي شکست حصر آبادان بود. هيچوقت خودش را معرفي نمي کرد. کارهايش براي خدا بود. آن قدر افتاده و فروتن بود که اگر کسي وارد گروهان مي شد، اصلاً نمي فهميد که برادر حسيني فرمانده است. لباس و ظاهر و رفتارش اصلاً با بچّه هاي ديگر تفاوتي نمي کرد. وسط عمليات اين برادر تير مي خورد و به نظرم زخمش خيلي کاري بوده. او مي گفته که به او اطلاع مي دهند بچّه هاي در محاصره هستند و وضع بدي دارند. برادر حسيني دلش طاقت نمي آورد. مي گويد: « با وجودي که تير خورده ام، نمي توانم بچّه ها را تنها بگذارم. »
با آن حال خود را به خط مي رساند و نيروهاي ديگر را هدايت مي کند و بچّه ها را از محاصره در مي آورد. حدود ده، بيست تانک دشمن را هم منهدم مي کند. خون زيادي از او رفته بود. با اين که ممکن بود اگر پشت جبهه مي ماند، جان سالم به در مي برد، اما نجات بچّه ها را مقدم بر نجات جان خود دانست و براي آن که برادرها متوجه نشوند فرمانده آن ها شهيد شده، و مبادا روحيّه شان را ببازند، به دو سه نفري که نزديکش بوده اند، مي گويد: « مرا ببريد زير پل و به کي نگوييد شهيد شده ام. »
او را به زير پل مي برند و پس از چند لحظه به شهادت مي رسد. اما برادرها فکر مي کنند فرمانده شان سالم است و جلوي خط مشغول نبرد است، با شور حال مي جنگند و بر منطقه مسلط مي شوند. (2)

نمي توانستي لباس به او بدهي ؟

شهيد يونس زنگي آبادي

راجع به روحيّه ي عاطفي حاج يونس، حاج شيخ علي علمي تعريف مي کرد:
- در يکي از سفرهايي که من در جبهه در خدمت برادران بودم، شبي که در پادگان بوديم، برادر عزيزمان محمدرضا محمود آمد و گفت: « امشب بچّه ها مي خواهند بروند و مقدمات عملياتي را فراهم کنند. اگر شما هم بخواهيد، مي توانيد همراهشان برويد. »
من هم استقبال کردم؛ امّا چون لباس نظامي نداشتم، عبا و قبا را درآوردم و با همان لباس معمولي طلبگي که يک پيراهن و شلوار سفيد بود، در حالي که عمامه ام را بر سر داشتم به همراه برادران از قرارگاه به سوي منطقه ي عملياتي حرکت کرديم. وقتي به منطقه رسيديم، آنجا مملو از سيم خاردار بود. در آن تاريکي شب، من بارها و بارها به سيم خاردارها برخورد کردم و دست و پايم زخم برداشت؛ امّا صدايش را در نياوردم. پيش خود فکر مي کردم که اگر بگويم، شايد فکر کنند که دلم نمي خواهد در اين مناطق همراهشان باشم. خلاصه تا پايان شناسايي منطقه، جراحات زيادي برداشتم و لباسهايم خوني شد.
نزديکيهاي صبح که به قرارگاه برگشتيم، وقتي حاج يونس وضع مرا ديد، بسيار ناراحت شد، محمد محمود را صدا کردا و با ناراحتي به او پرخاش کرد:
- تو اگر حاجي را مي خواستي به منطقه ببري، نمي توانستي يک لباس به او بدهي ؟! (3)

زود باش که من عجله دارم!

شهيد يونس زنگي آبادي

در عمليات والفجر 4، از ناحيه ي پشت و کمر به شدت مجروح شد. روز اوّل که او را براي پانسمان به درمانگاه بردم، کسي که حاج يونس را پانسمان مي کرد، موقع شست و شو با تعجّب رو به حاج يونس کرد و با مهرباني گفت: « والله هيچ قسمتي از پشت شما سالم نمانده. من تنها کاري که مي توانم بکنم، اين است که شما را در يک پارچه بپيچم تا ان شاء الله زخمهايت خوب شود. »
حاج يونس هم در حالي که مي خنديد، جواب داد: « فقط هر کاري مي کني، زود باش که من عجله دارم و مي خواهم بروم. » (4)

دست از خميني بر نمي دارم

شهيد يونس زنگي آبادي

مدت زيادي نبود که خدا به حاج يونس فرزندي داده بود. به حاجي گفتم:
- حاجي، دلت براي بچّه ات تننگ نشده ؟ جبهه و جنگ بس نيست ؟ شما به اندازه ي خودت در جنگ بوده اي!
حاج يونس لبخندي زد و گفت:
- اگر صدتا بچّه هم داشته باشم و روزي صد مرتبه هم خبر بياورند بچّه ات را از تو گرفته اند، من دست از « خميني » بر نمي دارم و جبهه و جنگ را به هر چيز ديگري ترجيح مي دهم. (5)

ما اينجا مي مانيم!

شهيد يونس زنگي آبادي

در ميان سنگرهاي کمين، موقعيت يکي از سنگرها خيلي ويژه بود. اسم اين سنگر، « شهيد آرماد » بود که با عراقيها حدوداً بيست تا سي متر فاصله داشت؛ طوري که اگر بچّه ها مي خواستند غذا بخورند، صداي خوردن قاشق آنها به کاسه، به گوش عراقيها مي رسيد. طبيعي بود که به خاطر شرايط خاص آن سنگرها حداقل مي بايست روزي يکي دوبار به آنجا سر مي زديم.
وضعيت روحي بچّه ها در اين سنگر بسيار مهم بود. ماندن در آنجا بسيار سخت و طاقت فرسا بود. وقتي که حاج يونس آمد، ما وضعيت اين سنگر را به ايشان گفتيم. حاج يونس هم خيلي مشتاق بود که قبل از هر جاي ديگر، به اين سنگر برويم. چون امکان رفتن با قايق موتوري در آن آبراه نبود، با يک بلم، پارو زنان به سنگر شهيد آرماد رسيديم. حاج يونس، بسيار خونسرد و با نشاط، مثل پدري که از مکّه باز مي گردد و با فرزندانش روبوسي مي کند، با بچّه هاي سنگر مواجه شد. آنها را در آغوش گرفت و صورتشان را بوسيد. چون بچّه ها حاج يونس را نمي شناختند، معرفي کردم، مسؤوليتش را هم گفتم و توضيح دادم که حاجي تازه از مکّه بازگشته است.
حاج يونس، چند تسبيح از مکّه آورده بود. به من گفت: « من چند تسبيح آورده ام که مي خواهم آنها را به عزيزترين بچّه هاي رزمنده تقديم کنم. »
من هم گفتم: « خب معلوم است آنها چه کساني هستند، من، علي شفيعي و محمد حسن کريميان، عزيزترين بچّه هاي رزمنده هستيم. »
حاجي گفت: « حرف مفت مي زنيد. شما عزيزترين کس براي من نيستيد! من عزيزترين رزمنده ها را توي همين هور به شما معرفي مي کنم. »
وقتي حاج يونس از نزديک موقعيت آن سنگر را ديد، به هر کدام از پنج رزمنده اي که در آن سنگر بودند، تسبيحي هديه کرد. يادم هست که قبلاً رزمنده هاي آن سنگر گفته بودند: « ما ديگر نمي توانيم در اين سنگر بمانيم. ما خسته شده ايم، روحيّه مان ضعيف شده و ... »
حاج يونس در آن جمع، قصه ي يکي از جنگهاي صدر اسلام را روايت کرد. يادم هست که موقع برگشتن، بچّه ها ديگر به ما کاري نداشتند. همه با حاج يونس خداحافظي مي کردند و صورتش را مي بوسيدند.
آنها به حاج يونس گفتند: « ما اينجا مي مانيم. يا شهيد مي شويم، يا هر وقت شما از پشت بي سيم گفتيد که نيروي جديد مي فرستيم، به عقب باز مي گرديم، ما صداي شما را شناختيم. »
حاج يونس، مثل يک پدر، دستي بر سر و روي آن پنج رزمنده کشيد و ما خداحافظي کرديم و به عقب برگشتيم. (6)

48 ساعت نخوابيده بودم، 10 دقيقه سهمم بود!

شهيد يونس زنگي آبادي

چند روز قبل از عمليات کربلاي چهار، لابه لاي درختهاي جنگل، در چادر فرماندهي، با بعضي از دوستان سرگرم صحبت بوديم که ماشيني مقابل چادر ايستاد. حاج يونس و پيک حاجي براي بردن موتور آمده بودند. حاج يونس با همه احوالپرسي کرد. به چهره اش که دقت کردم، ديدم صورتش را دوده هاي باروت سياه کرده و زير لايه اي از گرد و خاک پنهان شده است.
به شوخي گفتم: « حاجي، هنوز هم که زنده اي! سرت که هنوز سالم روي بدنت است! »
خنديد و گفت: « هنوز زود است! »
بعد در گوشه اي از چادر نشست و دست برد زير خاکهاي چادر برزنت و پاي چادر، از پشته ي کوچک خاکها، متکايي درست کرد و گفت: « بچّه ها، من با اجازه ده دقيقه مي خوابم. »
ساعتش را نگاه کرد و همين که سرش به خاکها رسيد، در خواب عميقي فرو رفت.
همه بچّه ها به همديگر گفتند: « بنده ي خدا حاجي، خيلي خسته است. کمي يواشتر صحبت کنيم. »
سر ده دقيقه، شايد چند ثانيه هم اين طرف و آن طرف نه، حاجي از خواب برخاست و نشست. همه با تعجّب به حاجي نگاه کردند. گفتم: « حاجي، خوابت همين بود ؟!»
با خوشرويي گفت:
- توي جبهه، در هر بيست و چهار ساعت، بيشتر از پنج دقيقه خواب سهم آدم نمي شود. من چهل و هشت ساعت نخوابيده بودم. ده دقيقه خواب سهمم بود؛ که سهميه ام را گرفتم. (7)

در موقع شهادت 130 تومان هم دستمان نباشد!

شهيد يونس زنگي آبادي

به روستايي رسيديم که چهار پنج کيلومتر از شهر اهواز دورتر بود.
حاج يونس کنار يک اغذيه فروشي ايستاد و گفت:
- بچّه ها، من صد و سي تومان پول توي جيبم دارم. بياييد اين صد و سي تومان را ساندويچ بخريم و بخوريم تا لازم نباشد من از آن مواظبت کنم. اگر بعد از عمليات زنده مانديم که پول هم پيدا مي شود؛ اگر هم شهيد شديم، از مال دنيا، اين صد و سي تومان هم توي جيبمان نباشد.
حاج يونس پياده شد و صد و سي تومان را ساندويچ خريد و ما را مهمان کرد. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- چريک، صص 74-73.
2- چريک، صص 92-91.
3- حاج يونس، صص 65-64.
4- حاج يونس، ص 67.
5- حاج يونس، صص 73-72.
6- حاج يونس، صص 74-73.
7- حاج يونس، صص 86-85.
8- حاج يونس، صص 87-86.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول